معرفی رمانرمان عاشقانه

کتاب مروارید ؛ داستان یک ماهیگیر فقیر

کتاب مروارید با عنوان اصلی The Pearl اثری کوتاه و خواندنی از نویسنده آمریکایی، جان اشتاین‌بک است. اشتاین‌بک در سال ۱۹۶۲ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد و دو سال بعد مدال «آزادی» ایالات متحده را نیز دریافت کرد. او در سال ۱۹۶۸ در اثر عارضه تصلب شرایین از دنیا رفت. استاین‌بک نویسنده‌ای است که مضمون‌های فقر، مرگ، مبارزه افتادگان علیه قوی‌دستان، قحطی و… در داستان‌هایش تکرار می‌شود.

وی توجه ویژه‌ای به زندگی آدم‌های فقیر دارد. آدم‌هایی که برای زندگی بهتر تلاش می‌کنند اما هرچقدر بیشتر تلاش می‌کنند زندگی بیشتر به آن‌ها سخت می‌گیرد. این موضوع به خوبی در این کتاب هم دیده می‌شود. شخصیت‌های این کتاب کوتاه و پرمحتوا اشتاین‌بک آدم‌هایی هستند که خوشبختی به آن‌ها پشت کرده است. همان‌طور که خود نویسنده در ابتدای کتاب اشاره کرده است، هرکس معنایی درخور حال خود در این داستان پیدا می‌کند. داستانی که روایتی ساده دارد اما موضوعات مهمی از جمله نابرابری، طمع و ناعدالتی را به خوبی نشان می‌دهد.

در پشت جلد کتاب آمده است:

داستان کتاب مروارید که بر اساس یکی از حکایت‌های قدیمی مردم مکزیک نوشته شده است، وصف زندگی فقیرانه صیادان بومی مکزیک است، که نخواسته‌اند از مادر طبیعت، پیوند ببرند و به نوکری سفیدپوستان، که آیین و زبان و تسلط اقتصادی خود را به زور اسلحه به آن‌ها تحمیل کرده‌اند درآیند.

داستان رمان با توصیف‌های دل‌نشین نویسنده از یک صبح زود آغاز می‌شود. صبحی که سراسر عشق است، عشق کینو که یک ماهیگر است و عشق خووانا همسر کینو به تک فرزندشان کایوتیتو. این زوج جوان با اینکه مانند دیگر اعضای روستا زندگی سختی دارند از داشتن کایوتیتو خوشحال هستند و به زندگی امیدوار.

اما این خوشحالی چندان دوام ندارد و در همین صبح اتفاق وحشتناکی رخ می‌دهد. عقربی به آهستگی از طناب جعبه‌ای که کایوتیتو در آن خوابیده بود پایین می‌آید و بچه را نیش می‌زند. خووانا طفل را در بغل گرفته بود. جای نیش را که هم‌اکنون سرخ شده بود پیدا کرد و لب‌های خود را بر آن نهاد و شروع به مکیدن کرد. می‌مکید و تف می‌کرد و طفل جیغ می‌کشید.

خیلی سریع همسایگان متوجه می‌شوند که در کپر کینو و خووانا اتفاقی رخ داده است. در کپر جمع می‌شوند و وقتی فریادهای کینو را می‌شنوند که می‌گوید: «دکتر، برو دکتر بیار!» به او می‌گویند که: «دکتر به اینجا نمیاد!» بنابراین پدر و مادر بلافاصله بچه را پیش دکتر می‌برند اما دکتر که حدس می‌زد این آدم‌ها هیچ پولی ندارند از دیدن آن‌ها خودداری می‌کند. دل‌شکسته و به‌شدت ناامید با بچه‌ای مریض به سمت کپرهای خود بازمی‌گردند. سوار قایق می‌شوند و رو به دریا حرکت می‌کنند، شاید مرواریدی پیدا کنند که با پول آن بتوانند کایوتیتو را درمان کنند.

به محل صید مروارید رسیدند . کینو به درون آب پرید و به قعر آب رفت .همه جا را زیر و رو کرد . ناگهان صدفی بزرگ جلوی چشمانش پدیدار شد .آن را برداشت و به سطح آب آمد . صدف را گشود . ماتش بُرد .ناباورانه دید که مرواریدی به اندازه ی تخم کبوتر در آن است. فریاد زد : “عزیزم ! عزیزم ! مروارید. مروارید .”

صیادان دور او جمع شدند . خبر در شهر پیچید. اکنون آن هایی که به این خانواده بی مهری کرده بودند افسوس می خوردند و چشم به مروارید داشتند. فقیران خوش حال بودند و ایمان داشتند که کینو به ایشان کمک خواهد کرد . خریداران مروارید نیز برای ارزان خریدن مروارید، دندان تیز کرده بودند .در ادامه ماجرای پیدا شدن مروارید، اتفاقات بسیار ناگواری رخ می دهد و چندین نفر کشته می شوند.

داستان ، حکایت ماهی گیری فقیر است که در راه یافتن مروارید ، زندگیش را به تباهی می کشاند .مروارید ، بلای جان او و خانواده اش می شود و کلبه خرابه و نوزادش را از دست می دهد .داستان این کتاب بر اساس افسانه ای مکزیکی است .نویسنده بر حسّ ششم زن تأکید فراوان دارد.

درسی از کتاب مروارید

شاید مهم ترین درس اخلاقی و پندآموز “مروارید”این باشد که ثروت ، طمع دیگران را برمی انگیزد ،درگیری هایی تا مرز آدم کشی پدید می آورد ، آرامش را می زداید ، ترس و نگرانی می سازد و دشمن می تراشد .نکته ی جالب دیگر این است که زمانی مشکل کینو حل می شود که هر چیزی مروارید را به دریا پس می دهد و این امر، یادآور ضرب المثلی معروف است که : هر چیزی باید به جای اصلی خود بازگردد تا درست باشد . به گفته‌ی فردوسی حکیم :

پرستنده ی آز و جویای کین

به گیتی ز کس نشنود آفرین

تو از آز باشی همیشه به رنج

که همواره سیری نیابی ز گنج

جملاتی از متن کتاب مروارید

کینو چشم گشود و اول به چهارگوش کوچکی نگاه کرد، که داشت روشن می‌شد و درِ کپر بود و بعد به جعبه آویخته‌ای که کایوتیتو در آن خوابیده بود و دست آخر سرش را به سوی خووانا، زنش گرداند، که در کنارش روی حصیر خوابیده بود. کینو به یاد نداشت که وقتی بیدار می‌شود چشمان زنش را بسته دیده باشد. چشمان سیاه خووانا همچون دو ستاره کوچک برق می‌زدند. (کتاب مروارید – صفحه ۱)

خووانا کایوتیتو را روی ردا گذاشت و شالش را رویش انداخت تا سایبانش باشد. طفل حالا دیگر آرام شده بود اما ورم شانه‌اش بالا رفته و گردن تا بناگوشش را گرفته بود و صورتش پف کرده بود و تب داشت. خووانا به آب وارد شد و یک مشت جلبک قهوه‌ای جمع کرد و از آن ضمادی مرطوب ساخت و روی شانه ورم کرده طفل گذاشت. این هم درمانی بود مثل درمان‌های دیگر و چه‌بسا از آنچه دکتر تجویز می‌کرد موثرتر. اما این دوا اعتبار دوای دکتر را نداشت، زیرا ساده بود و مجانی. (کتاب مروارید – صفحه ۲۰)

هیچ‌کس دست و دل بازتر از بیچاره‌ای نیست که ناگهان بختیار شده باشد. (کتاب مروارید – صفحه ۳۱)

از گرسنگی که بگذریم ناخوشی بدترین دشمن بیچارگان است. (کتاب مروارید – صفحه ۴۷)

زیبایی دلفریب مروارید، در پرتو خفیف شمع می‌درخشید و چشمک می‌زد. عقلش را بود و دلش را برد. می‌درخشید و چشمک می‌زد. مرواریدی دل‌افروز بود، به قدری صاف و با صفا، که آهنگ دل‌انگیزش از آن شنیده می‌شد. آهنگ نوید بود و شادی و ضمان فردا و ایمنی و رفاه. رخشندگی گرم آن نوید دارو علیه بیماری بود و دیواری علیه تجاوز و اجبار تحمل توهین. در را بر گرسنگی می‌بست و کینو به آن نگاه می‌کرد، نگاهی نرم، با سیمایی از تنش آزاد. (کتاب مروارید – صفحه ۵۵)

مشکل میشه راه درستو پیدا کرد. از وقتی اومدیم تو این دنیا همه‌اش گولمون زدن! (کتاب مروارید – صفحه ۷۵)

باد پرزور و بُرنده بود و باران خاشاک و ماسه و ریگ بر آن‌ها می‌باراند. خووانا و کینو لباسشان را تنگ به خود پیچیده، و بینی را پوشانده، به سوی سرنوشت می‌رفتند. (کتاب مروارید – صفحه ۹۶)

نسیم طهرانی

نوشتن، همان رویایی است که مرا به ادامه زندگی دلگرم می کند.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا