بادبادک باز

بادبادک باز یا کاغذپران با عنوان اصلی The Kite Runner نخستین اثر منتشرشده خالد حسینی، رمانی به زبان انگلیسی است. این رمان نخستین اثر یک نویسنده افغانستانی به زبان انگلیسی محسوب میشود که در سال ۲۰۰۷ میلادی فیلمی بر اساس این کتاب ساخته شد. خالد حسینی با انتشار این کتاب به موفقیتهای چشمگیری نائل شده است.در ایران هم این رمان توسط انتشارات مروارید و توسط زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده منتشر شده است.
راوی داستان امیر است، نویسنده افغانی پشتون تبار مقیم امریکا. امیر تمام کودکی خود را به همراه پدرش و خدمتکار هزاره ای و فرزندش حسن در افغانستان گذرانده است. کتاب با یاد کردن خاطراتی از گذشته آغاز میشود و امیر میگوید که اینکه میگویند گذشته فراموش میشود، چندان درست نیست، گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز میکند.
حسن دوست صمیمی امیر در تمام دوران کودکی اش بوده است. حسن نمونه یک انسان پاک و بی غل و غش بود که با تمام وجود خود را فدای امیر کرد. در جای جای زندگی حسن دردی خفته است. به طوری که با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد. یک انسان پاک که هر جا خود را فدا میکرد تا به امیر کمک کند، یک انسان وفادار.

در همین دوران یعنی در زمانی که افغانستان هنوز به دست طالبان نیفتاده بود، کودکان افغانی زمستانها بادبادک میپراندند، بعد از یک مسابقه بادبادک پرانی که امیر و حسن برنده مسابقه شده بودند، امیر به حسن خیانت میکند و باعث میشود او و پدرش به هزاره جات باز گردند.
این خیانت تا سالها بعد نیز روح امیر را آزرده میکرد و مانند یک استخوان در گلویش گیر مانده و حتی شادترین لحظات زندگی را برای او تیره و تار میکند. پس از آن زمان، طالبان حسن و همسرش را به جرم هزاره بودن به قتل میرسانند و تنها پسری معصوم (سهراب) از آنها به یادگار میماند، پسری که در دستان طالبان اسیر میشود. امیر با شنیدن این داستان به خاطر جبران خیانتش نسبت به حسن تصمیم به نجات دادن آن پسر میگیرد و از امریکا دوباره به افغانستان برمیگردد و آنجا با حقیقتی درباره ی پدرش و حسن روبرو میشود. در اینجا میتوانید به کتاب صوتی بادبادک باز گوش کنید:
نویسنده کتاب بادبادک باز
خالد حسینی خود در رابطه با این اثر گفته است که در ابتدا وی مجموعه داستانی از زندگی دو پسر بادبادک باز را نوشته بود که پس از اینکه از سوی ناشران مورد قبول واقع نشد آن مجموعه داستان کوتاه را به رمان تبدیل کرده است. از آن جایی که نویسنده در این رمان مضامینی چون خیانت، پشیمانی، دوستی و عشق بین پدر و فرزند را به تصویر کشیده است و این مضامین، مضامینی جهانی است نه صرفا مسائلی میان افغانها، بادبادک باز به رمانی مورد علاقه و پسند ملیتهای مختلف تبدیل شده است.
اما موضوع محوری این رمان بی گمان «گناه» است، به جرات میتوان گفت نه تنها موضوع اصلی این مردم بلکه مسئله محوری و تراژیک مردمان(درگیر جنگهای قومی ،مذهبی) منطقه مسئله ی بزرگی بنام گناه است. گناه بهانه کشتار و قتل عام و تجاوز و آواره ساختن اقلیتها در این کشورهاست وگناهکار بودن مجوز تمامی این اعمال غیر انسانی است.

کتاب دیگر خالد حسینی را هم بخوانید: هزار خورشید تابان
این مسئله با تیز بینی رمان نویس در قالب سخن پدرامیر در مورد ماهیت گناه به نوعی بازتعریف از گناه میانجامد که به بهترین و تکان دهنده ترین عبارت کتاب وشاه کلیدی تبدیل میشودکه ما را در یافتن منظور نویسنده از نگارش هزاران کلمه و جمله یاری میکند. این نوع تعریف از گناه هم واجد غنای فکری و هم ادبی نویسنده است که با تمام کتاب برابری میکند. بنابراین به خاطر آسیب نرساندن به روح کلام آنرا با جابجایی اندک به عنوان حسن ختام میآورم.
« بابا گفت : فقط یک گناه وجوددارد ، فقط یکی و آنهم دزدی است، هرگناه دیگری صورت دیگری از دزدی است.حرفم را میفهمی؟بابا گفت : وقتی مردی را بکشی ،زندگی را از او دزدیده ای، حق زنش را از داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچههایش را از داشتن پدر.وقتی دروغ بگویی ،حق طرف را از دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی ، حق را از انصاف دزدیده ای، میفهمی؟»
حسینی داستان خود را به پیروی از این ضرب المثل فارسی «زندگی میگذرد» به پایان میرساند. در جایی از داستان گفته میشود: «زندگی میگذرد، مهم نیست چه آغاز و پایانی داشته باشد، چه بحران و فاجعه ای طی شده باشد … همچون کاروان غبارآلودی از کوچ نشینها که در حال گذر هستند، زندگی هم میگذرد.»

قسمتهایی از کتاب بادبادک باز
- آیا اصلا داستان کسی به پایان خوش میانجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست که همه چیز به خیرو خوشی تمام شود. افغانها دوست دارند که بگویند زندگی میگذره بیاعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل کاروان پر گرد و خاک کوچ کنندگان آهسته آهسته پیش میرود.
- ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.
- گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
- آنقدر خالص و پاک بود که خودت را هم در مقابلش قلابی میدیدی.
- «بچهها که دفتر نقاشی نیستند که به سلیقهی خودت نقاشیها را رنگ کنی.»
- خدا همیشه وجود داشته و دارد. خدا را در چشم مردم ناامیدی که در راهرو راه میروند، میبینم. خانهی واقعی خدا در آن مسجد سفید با چراغهای الماس گونه نیست، بلکه خانهی خدا این جا است و کسانی که فراموشش کردهاند، اینجا به یادش میآورند.
- هنوز حرفی را که معلمم دربارهی ایرانیها گفته بود را فراموش نکردم. میگفت ایرانیها جلوی رویت از تو تعریف میکنند و به تو محبت میکنند ولی پشت سرت بدت را میگویند و جیبت را میزنند.
- ولی خانمها… خداوند در آفرینش آنها خیلی وقت گذاشته و فکر کرده.
- دستم را روی دست پدرم گذاشتم، دست نرم دانشآموزی من، روی دست پینه بستهی کارگری بابا
- رحیم خان خندهی بلندی سر داد. خستهترین خندهای بود که تا آن موقع دیده بود. بعد گفت: «خیلی خوبه که سبک زندگی آمریکا خوش بینت کرده. ما افغانیها خیلی خیالاتی هستیم، درسته؟ ما در غم و غصههایمان دست و پا میزنیم و موقع رنجها خودمان را میبازیم و آن را جزیی از سرنوشت خودمان میدانیم. میگوییم خوبی زندگی این است که میگذرد ولی تا حالا تسلیم سرنوشت نشدهام و نمیخواهم واقع بینیام را کنار بگذارم. پزشکهای متخصص زیادی مرا معاینه کردهاند و جواب همهی آنها یکی بوده است. من هم حرفشان را قبول دارم و به ارادهی خدا معتقدم.» گفتم: «ولی همه چیز بستگی به کارهایی که میکنیم دارد.»
این کتاب رو باید هر چندسال یکبار خوند. هر دفعه کلی احساسات جدیدی رو به ذهن انسان وارد می کنه.
یک شاهکار به معنای واقعی کلمه؛ احساس درد و سوزش از پرپر شدن یک سرزمین و غم و نکبتی که دامن مردمان بیگناه رو میگیره به بهترین شکلی روایت میکنه