عشق در روزگار وبا
تقریبا همهی ما گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی که در سال ۱۹۸۲ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد، میشناسیم. نویسندهای که سبکی واقع گرایانه و رئالیستی دارد. دو اثر بسیار مشهور و محبوب مارکز، صد سال تنهایی و عشق در روزگار وبا است که در ایران هم طرفداران بسیاری دارد. عشق در روزگار وبا قبلا توسط مترجمهای دیگر تحت عنوانهای عشق سالهای وبا و عشق در زمان وبا نیز ترجمه شده است. اما (سال ۹۵) ترجمهای دیگر از رمان عشق در روزگار وبا توسط کاوه میرعباسی وارد بازار کتاب شده است. این ترجمه برخلاف ترجمههای قبلی این کتاب، از زبان اصلی (اسپانیایی) انجام شده است که مزیت بسیار بزرگی است.
مارکز رمان عشق در روزگار وبا را به همسرش تقدیم کرده و در ابتدای کتاب جملهای نوشته است که از همان ابتدا رمانی خواندنی و سراسر عاشقانه را به مخاطب مژده میدهد:
صد البته، تقدیم به مرثدس
در پشت جلد کتاب عشق در روزگار وبا آخرین جملههای کتاب آمده است:
نگاه ناخدا به سمت فرمینا داثا چرخید و بر پلکهایش نخستین بارقههای یخچههای زمستانی را تشخیص داد. سپس فلورنتینو آریثا را برانداز کرد، با سلطه خللناپذیرش بر خویش و عشق تهورآمیزش، و تردیدی دیر هنگام گریبانش را گرفت که باعث هراسش شد: آنچه حد و مرز نمیشناسد زندگی است نه مرگ. ازش پرسید: «خب، جنابعالی خیال میکنید تا کِی میتوانیم این رفت و برگشتِ مرده شور برده را ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا پاسخ را از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز پیش به اضافه شبهایشان در آستین داشت.
گفت: «تمام عمر»
خلاصه رمان عشق در روزگار وبا
موضوع این کتاب در مورد فلورنتینو آریثا و عشق او نسبت به فرمینا داثا است. فرمینا داثا به همراه پدر و عمه خود به شهری بندری در حوزه کارائیب که نام آن در کتاب ذکر نشده است نقل مکان میکنند تا زندگی تازهای را شروع کنند. در همین هنگام فلورنتینو آریثا که به همراه مادرش زندگی میکند در تلگرافخانه شهر مشغول به کار میشود. یک روز وقتی برای رساندن تلگرافی به خانه لورنثو داثا وارد میشود، فرمینا داثا را میبیند و چنان عاشق او میشود که پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز بعد همچنان عشق او در وجودش شعلهور است.
در مقابل دکتر خوبنال اوربینو را داریم که برای شهر کارهای بزرگی انجام داده و بسیار محترم و شناختهشده است. روزی یکی از دوستانش علائم مقدماتی وبا را در دختری ۱۸ ساله مشاهده میکند و از دکتر اوربینو میخواهد که برود و او را معاینه کند. این اولین دیدار دکتر اوربینو با فرمینا داثا است. بعد از این دیدار لورنثو داثا توجه بیشتری به دکتر نشان میدهد و از او درخواست میکند بیشتر با هم وقت بگذرانند. در نهایت لورنثر داثا، دخترش فرمینا داثا را تشویق میکند تا همسر دکتر شود و…
در این میان فرمینا داثا هم ثبات احساسی چندانی ندارد. او تحت تاثیر عمه خود اسکولاستیکا داثا است که در زمینه روابط و احساساتش کمکش میکند. فرمینا تصمیم میگیرد همسر دکتر شود و به عشق فلورنتینو آریثا جواب ندهد. اما این تازه شروع داستان عشق در روزگار وبا است. اما ماجرای ابتدای کتاب عشق در روزگار وبا در مورد یک خودکشی است. خودکشی که به خاطر فرار از پیری انجام شده است. این موضوع تعجب شخصیتهای کتاب را به دنبال دارد که مگر آدم به خاطر فرار از پیری هم خودکشی میکند؟ آنها فکر میکنند که خودکشی فقط باید به خاطر عشق باشد.
جملات ابتدایی رمان عشق در روزگار وبا این چنین است:
اجتنابناپذیر بود: بوی بادامهای تلخ همیشه تقدیر عشقهای یک طرفه را یادش میآورد. دکتر خوبنال اوربینو آن را به مشام کشید…
نگاهی به کتاب عشق در روزگار وبا
همان طور که در ابتدای مطلب هم اشاره شد، صد سال تنهایی و عشق در روزگار وبا از جمله معروفترین کتابهای مارکز است و اینکه شما ابتدا کدام کتاب مارکز را بخوانید، نقش مهمی در علاقهمندی شما به این نویسنده دارد. پیشنهاد کافهبوک این است که اگر این دو کتاب را نخواندهاید، ابتدا عشق در روزگار وبا را بخوانید.
عشق در روزگار وبا به معنای واقعی کلمه یک داستان عاشقانه خوب است که به جرات میتوان گفت هر خوانندهای از مطالعه آن لذت خواهد برد. شیوهی استفاده مارکز از زمان در این رمان بسیار زیبا است. مارکز ابتدا تصویری از حال را به شما نشان میدهد، بعد گذشته را مرور میکند و کمکم زمان را جلو میبرد تا دوباره به زمان حال برسد و بعد به سمت آینده حرکت کند.
شخصیتپردازیهای این رمان از جملهی بهترینهاست. توجه مارکز به شخصیتهای اصلی کتاب بسیار دقیق است و نوشتههای او از احساساتی که این شخصیتها را دربرمیگیرد بینظیر است. رفتار هیچ فردی را بیش از آنچه که باید شرح نمیدهد و به ماجراهای کتاب را درست و به اندازه تعریف میکند.
رمان با یک خودکشی که بسیار خواندنی تعریف میشود شروع و داستان کتاب مدام اوج میگیرد تا اینکه به انتهای کتاب میرسید. به شخصه فکر میکنم انتهای داستان عشق در روزگار وبا از جمله به یاد ماندنیترینهاست. پیشنهاد میکنم حتما این رمان را بخوانید و از تکتک جملات آن لذت ببرید. این کتاب واقعا یک رمان عاشقانه قوی است.
در قسمت دیگری از پشت جلد عشق در روزگار وبا آمده است:
عشق در روزگار وبا روایت بیش از نیم قرن شیدایی است که تاماس پینچون دربارهاش با وجد میگوید: «واقعا محشر است…»
درباره ترجمه این رمان
نکته مهم در مورد ترجمه عشق در روزگار وبا این است که از زبان اصلی ترجمه شده و همچنین در حین خواندن به راحتی میتوانید مشاهده کنید که حذفیات کتاب کمتر است. به گفته مترجم، سبک نگارش عشق در روزگار وبا خاص و در آن جملههای بلند و تودرتو بسیار زیاد وجود دارد که این موضوع در ترجمههای قبلی این اثر بزرگ به خوبی منتقل نشده است. باید بگم هنگام مطالعه متوجه نکتهای که مترجم اشاره کرده میشوید و میبینید که جملات تودرتو بسیار خوب ترجمه شدهاند. پیشنهاد میکنم این کتاب را با ترجمه کاوه میرعباسی بخوانید و لذت ببرید.
قسمتهایی از متن عشق در روزگار وبا
- در دوردست، آن سرِ شهرِ بنا شده در دوران استعماری، ناقوسهای کلیسای جامع شنیده شدند که مومنان را به مراسم نیایش شامگاهی فرامیخواندند. دکتر اوربینو عینک هلالیاش با قاب طلایی را به چشم زد، و نیم نگاهی به ساعت جیبی بسته شده به زنجیر انداخت، که چهارگوش و ظریف بود و دریجهاش با فشردن یک تکمه باز میشد: نزدیک بود از مراسم عید گلریزان جا بماند.
- هنگامی به دانایی میرسیم که دیگر به هیچ دردی نمیخورد.
- از هفتِ صبح تک و تنها روی یکی از نیمکتهای پارک کوچک که کمتر از همه به چشم میآمد مینشست، وانمود میکرد در سایه بادامبُنها کتاب شعر میخواند، و منتظر میماند تا چشمش به جمال دوشیزه دستنیافتنی روشن میشد، که با روپوش راهراه آبی، جورابهای زیر زانو، نیمچکمههای بندی مردانه و یک گیس کلفت مزین به روبان که پشت سرش تاب میخورد و تا کمرش میرسید، در مسیر مدرسه از آنجا میگذشت.
- دکتر خوبنال اوربینو در بیست و هشت سالگی، بین مردهای مجرد، مقبولترین و پرهواخواهترینشان به شمار میآمد. پس از اقامتی طولانی در پاریس، که آنجا تحصیلات عالی پزشکی و جراحی را به پایان رسانده بود، به زادگاهش برگشته بود، و از همان لحظهای که پای بر خشکی گذاشت به شکلی خیرهکننده نشان داد که حتی یک دقیقه هم وقتش را در غربت تلف نکرده.
- زن، به تنگ آمده از اینکه شوهر درکش نمیکند، برای جشن تولد ازش هدیهای نامتعارف خواست: یک روز عوض او اداره خانه را بر عهده بگیرد. این درخواست به نظر مرد بامزه آمد و آن را پذیرفت، و عملا منزل را از اول صبح در اختیار گرفت. ناشتایی محشری تدارک دید، اما یادش رفت تخممرغ نیمرو با مزاج زن سازگار نیست و شیرقهوه نمینوشد.
- عوض شده بود. در سیمایش از بیماری مهلک باب روز، یا هیچ بیماری دیگر، نشانی به چشم نمیخورد و مثل قدیم باریک اندام و ترکهای بود، اما به نظر میرسید دو سالِ اخیر به قدرِ ده سالِ مشقتبار بهش سخت گذشته. موی کوتاه بهش میآمد، با چرخشی مانند بال کلاغ که بر گونهاش سایه میانداخت، اما دیگر رنگ آلومینیوم بود نه عسل، و برقِ چشمانِ قشنگِ گیرایش پشتِ عینکِ پیرزنی نیمه جان مینمود.
- نخستین بار بود که، پس از نیم قرن، آن قدر نزدیک، روبهروی هم نشسته بودند و در آرامش و سرفرصت یکدیگر را آن طور که بودند میدیدند: دو آدم سالخورده که مرگ به کمینشان نشسته و هیچ نقطه مشترکی با هم ندارند مگر گذشتهای ناپایدار و کوتاه که دیگر به خودشان تعلق نداشت بلکه مال دو جوانِ گمشده در گذر زمان بود که میتوانستند جای نوهشان باشند.
- اگر ما بیوهها یک امتیاز داشته باشیم این است که دیگر کسی نمانده بهمان امر و نهی کند و به جایمان تصمیم بگیرد.
- در بلای سخت، عظمت و اصالت عشق بیشتر میشود.
خوندن این کتاب بعد از اومدن کرونا کلی طرفدار پیدا کرد
آره. موافقم