داستان جهان

مادام بوواری؛ زنی مشتاق به عشق و ثروت

کتاب مادام بوواری نخستین و برجسته‌ترین اثر گوستاو فلوبر، نویسنده‌ی نامدار و رئالیست فرانسوی است. او در دهه 1850 و پیش از ظهور عقاید روانشناختی نوین نظیر «فروید» و… با نگرشی واقع‌بینانه به انسان و روحیات او پرداخته و در آثارش واقعیت را از افسانه جدا کرده و کاملاً بی‌طرفانه به بیان عینی رفتار بشر می‌پردازد.

رمان مادام بوواری (Madame Bovary)، اهمیت ویژه‌ای در تاریخ ادبیات داستانی دارد و شاید بتوان گفت «اما بواری» یکی از مهم‌ترین شخصیت زن داستانی است که این چنین نظر روانشناسان و اهل ادبیات را جلب خود کرده و در طول تاریخ و از زمان چاپ این کتاب تحلیل‌های عمیق و همه‌جانبه در قالب کتاب و مقاله و پایان‌نامه از او ارائه شده است.

او دختری است روستایی که اشتیاق زیبایی، ثروت، عشق و جامعه‌ای سطح بالا، او را به سمت رفتاری مردانه سوق می‌دهد؛ چه در معاشرت، چه در خوش‌گذرانی و چه در به‌ دست‌ گرفتن افسار امور اقتصادی، آن هم در جامعه‌ی نیمه‌ی نخست قرن نوزدهم که رفتارهایی بسیار کوچک‌تر از این، برایش تابوهایی بزرگ محسوب می‌شد. این ایده‌آل‌های خیالبافانه و جاه‌طلبی «اما» او را به سوی دو عشق متفاوت سوق می‌دهد که بدهی‌های قابل‌ توجهی نیز برایش به همراه می‌آورند…

در رابطه با مادام بوواری فلوبر روایت جالبی وجود دارد. گفته شده فلوبر به شدت با اما شخصیت اصلی داستانش درگیر شده بود به طوری که وقتی آن صحنه‌ای را می‌نویسد که اما خودش را مسموم می‌کند و زهر می‌خورد، خود فلوبر بعد از نوشتن این صحنه به شدت دچار سرگیجه و تهوع می‌شود؛ به طوری که بعد از مراجعه به بیمارستان پزشک معالجش بعد از انجام چند آزمایش اعلام می‌کند که او مسموم شده است!

شخصیت اصلی داستان این رمان برای فرار از آزردگی ها و پوچی زندگی خود، از انجام هیچ کاری دریغ نمی کند. اِما بواری، نماینده‌ی همه ی زن های خانه دارِ مستأصل است. او، زنی زیباست که حوصله اش از زندگی روزمره سر رفته است. از همین رو، اِما در تلاشی برای تبدیل زندگی اش به چیزی که می خواهد، پول هایش را بدون حساب و کتاب، خرج لباس و وسایل خانه می کند و وارد دو رابطه‌ی عاشقانه‌ی پنهانی نیز می‌شود. اما با پیشروی داستان، جز قلبی شکسته و بدهی‌هایی کلان، چیزی برای اِما باقی نمی‌ماند و او دست به اقدامی می‌زند که عواقب تراژیکی برای همسر و دخترش خواهد داشت.

مادام بوواری

در بخشی از کتاب مادام بواری می‌خوانیم:

صورت رنگ‌ پریده‌اش که کلاه بدون لبه‌ى او را در بر گرفته بود، بیشتر از سیب پلاسیده‌اى چین و چروک داشت و از آستین ژاکت قرمز رنگش دو دست بلند مشخص بود. گرد و غبار انبار گاو یونجه، بتاس شستشو بربلى پشم‌ها به‌ حدى دست‌هاى او را زبر و خشن کرده بود که گویى دست‌هایش کثیف بودند، در صورتى‌که آن‌ها را با آب تمیز شسته بود. و به‌ خاطر کار و زحمت زیاد نیمه‌بسته بودند. این دست‌ها نشانه رنج و زحمت‌هاى او بودند. یک نوع خشکى رهبانى در صورتش موج مى‌زد و هیچگونه غم و شادى چهره سرد او را سست نمى‌کرد.

به‌ خاطر زندگى طولانى که با حیوانات داشت، همانند آن‌ها ساکت و بى‌زبان شده بود. براى اولین‌بار بود که خود را در میان جمعیتى به این زیادى مى‌دید و قلبا از پرچم‌ها، طبل‌ها، مردان کت‌پوش و آقاى مشاور مى‌ترسید. او بدون حرکت ایستاده بود و نمى‌دانست به جلو بدود یا که فرار کند و اینکه چرا جمعیت او را به‌ سمت سکو فشار مى‌دهند و اعضاى هیئت به او لبخند مى‌زنند. بله، این مظهر نیم قرن بردگى در مقابل این بورژوهاى درخشنده ایستاده بود.

خواندن کتاب رمان مادام بواری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

رمان مادام بواری ازجمله داستان‌هایی است که خواندن آن می‌تواند برای تمامی افراد جذاب و دلنشین باشد، گوستاو فلوبر در این کتاب با زبانی شیوا و جذاب داستان دختری هنجارشکن را روایت می‌کند که علاقه‌مند به زندگی تجمل‌گرایانه است و آرزوهای زیادی دارد. اگر علاقه‌مند به ادبیات کلاسیک هستید خواندن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

درباره گوستاو فلوبر

گوستاو فلوبر در دسامبر ۱۸۲۱ در فرانسه متولد شد. از وی به‌عنوان یکی از نویسندگان تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه یاد می‌کنند. آثار فلوبر به دلیل ریزبینی و دقت فراوان در انتخاب کلمات، آرایه‌های ادبی، و به‌طور کلی زیبایی‌شناسی ادبی، در ادبیات زبان فرانسوی کاملاً منحصربه‌فرد هستند. این نویسنده فرانسوی ۵۸ سال عمر کرد اما کمال‌گرایی او در نوشتن سبب شده تا در طول زندگی آثار کمی را از خود برجای گذارد. مهم‌ترین کتاب‌های به جا مانده از گوستاو فلوبر عبارت هستند از: مادام بوآری، تربیت احساسات، سالامبو، بووار و پکوشه. آثار این نویسنده فرانسوی بعدها الهام بخش نویسندگانی همچون گی دو موپاسان، امیل زولا و آلفونس دوده بوده‌است.

مادام بوواری

جملاتی از کتاب مادام بوواری

منظورم این است که از غم و غصه آدم همیشه یک خرده، یک وزنه‌ای به قول معروف، ته دل باقی می‌ماند. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۵)

مادرش که مرد، در روزهای اول بسیار گریه کرد. داد که از موهای او تصویری یادگاری برایش بسازند، و در نامه‌ای که به «برتو» فرستاد و پر از تاملاتی غم‌آلود درباره زندگی بود از پدرش خواست که بعد از مرگش او را هم در گور مادرش بگذارند. پدر پنداشت که او بیمار شده و به دیدنش رفت. اِما در ته دل خشنود شد از این حس که با یک حرکت توانسته بود به این آرمان نادرِ زندگی‌های بی‌فروغ برسد که دل‌های دچار ابتذال هرگز به آن نمی‌رسند. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۴۵)

آینده دالان درازی بود و در انتهایش در محکم بسته. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۷۱)

«ساکت شوید آقای اومه! دارید کفر می‌گویید! دین و ایمان ندارید شما!» داروخانه‌چی در جوابش گفت: «چرا، دین دارم، دین خودم، حتی بیشتر از آنها، با ادا و اطوارها و مسخره‌بازی‌هاشان! من، برعکس، خدا را می‌پرستم! من به‌ذات متعال، به خالق این دنیا ایمان دارم، اسمش هرچه بود باشد، مهم نیست، کسی که ما را آورده توی این دنیای خاکی که به وظایف شهروندی و تکالیف پری‌مان عمل کنیم، اما احتیاجی نمی‌بینم بروم کلیسا، وسایل نقره‌اش را ببوسم و به خرج خودم یک مشت دلقک را پروار کنم که خورد و خوراکشان از خود ما بهتر است! چون که خدا را می‌شود توی جنگل، توی مزرعه هم نیایش کرد، یا حتی فقط با تماشای گنبد نیلگون آن‌طوری که قدما می‌کردند.» (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۸۶)

باورش این بود که عشق باید یکباره، با درخشش‌های بسیار و تکان‌های شدید از راه برسد، توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده آدم‌ها را مثل شاخ و برگ بکَنَد و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۱۰۹)

مگر نمی‌دانید که آدم‌هایی هستند که روحشان مدام در تب و تاب است؟ پیاپی هم به خیال و رویا احتیاج دارند و هم به جنب و جوش و فعالیت، هم به پاک‌ترین عواطف و هم به وحشیانه‌ترین لذت‌ها، به همین خاطر هم به انواع تفنن‌ها و دیوانگی‌ها تن می‌دهند. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۱۵۵)

مادام بوواری

شما در جان من در یک مکان بلند و استوار و منزه قرار دارید، مثل یک مجسمه حضرت مریم روی پایه‌اش. اما من برای زنده بودن به شما احتیاج دارم! محتاج چشم‌های شما، صدایتان، فکرتان‌ام! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۱۷۴)

دوستت دارم! آن‌قدر دوستت دارم که نمی‌توانم ازت بگذرم، می‌فهمی؟ گاهی آن‌قدر دلم می‌خواهد تو را ببینم که خشم عشق می‌خواهد دیوانه‌ام کند. از خودم می‌پرسم: «الان کجاست؟ شاید دارد با زن‌های دیگری حرف می‌زند! به او لبخند می‌زنند، او نزدیک می‌شود…» نه! بگو، از هیچ کدامشان خوشت نمی‌آید، مگر نه؟ از من خوشگل‌تر هم هست؛ اما من در عشق بهترم! من خدمتکار تو و کنیز توام! تو شاه منی، بت منی! تو خوبی! تو خوشگلی! باهوشی! نیرومندی! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۰۷)

اگر دردهای ما می‌توانست برای کسی فایده‌ای داشته باشد، می‌توانستیم خودمان را دستکم با فکر فداکاری تسکین بدهیم! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۵۵)

نه، تکان نخور! حرف نزن! مرا نگاه کن! از چشم‌هایت یک چیز خیلی ملایمی بیرون می‌زند که تسکینم می‌دهد! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۲۹۰)

هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگیِ زندگی از چه بود، از چه ناشی می‌شد این که به هرچه تکیه می‌کرد درجا می‌گندید؟ … اگر براستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره یک فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحه‌های نکاحی می‌خواند، اگر وجود داشت چرا اِما اتفاقی به او برنمی‌خورد؟ آه! چه خیال محالی! براستی که هیچ چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه دروغ بود! (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۳۱۰)

همیشه بعد از مرگ کسی نوعی حیرت به جا می‌ماند، بس که درک نیستی‌ای که ناگهان پیش آمده، و نیز رضا دادن به آن و باور کردنش دشوار است. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۳۵۷)

مشخصات کتاب

عنوان: مادام بوواری

نویسنده: گوستاو فلوبر

ترجمه: مهدی سحابی

انتشارات: مرکز

تعداد صفحات: ۳۸۸

نسیم طهرانی

نوشتن، همان رویایی است که مرا به ادامه زندگی دلگرم می کند.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا