زوربای یونانی
زوربای یونانی خودش را به این شکل به مخاطب معرفی می کند: «یک وقت هم کوزهگر بودم. من این کار را دیوانهوار دوست داشتم. هیچ میدانی که آدم یک مشت گل بردارد و از آن هرچه دلش بخواهد درست کند یعنی چه؟ فر رررر! چرخ را میگردانی و گل هم مثل دیوانهها با آن میچرخد، ضمن اینکه تو بالای سرش ایستادهای و میگویی: الان کوزه میسازم، الان بشقاب درست میکنم. الان چراغ میسازم، و خلاصه هر چه دلم بخواهد میسازم. به این میگویند مرد بودن، یعنی آزادی!»
این ها صحبت های فردی به نام زورباست که با راوی داستان همراه و همسفر می شود. کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس، رمانی است که بی شک ارزش خواندن را دارد. کازانتزاکیس نویسنده، شاعر، خبرنگار، مترجم و جهانگرد یونانی بود. او نویسندهای است که دغدغه جامعه بشری را داشته و به تحلیل آنها پرداخته است. زوربا در این کتاب به همه این افراد میگوید که: لطفا کمی هم زندگی کنید.
ماجرای کتاب زوربای یونانی چیست؟
ماجرای این کتاب از زبان مردی جوان (۳۵ ساله) روایت میشود که خود را درگیر مباحث فلسفی کرده و بهدنبال معنای زندگی است. او پس از جدایی از رفیق قدیمیاش تصمیم میگیرد که برای مدتی از شهر محل سکونتش فاصله بگیرد. او به شهری بهنام کرت میرود و با مردی ۶۰ ساله بهنام زوربا آشنا میشود. راوی بهدنبال استخراج زغالسنگ از یک معدن است و زوربا را بهعنوان مباشرش انتخاب میکند.
بخش زیادی از داستان دربارهی خاطرات زوربا و تجربیات او در طول زندگیاش است اما چیزی که زوربا را در مقایسه با بقیه متفاوت میکند، دیدگاهش نسبت به زندگی و اتفاقات است. زوربا بهشیوهی عجیبی جسور و بیپرواست و هر لحظه از عمرش را چنان سپری کرده که گویی هر آن احتمال میداده که دیگر دنیا را نمیبیند و این نگرش، او را به لذت بردن از زمان حال مشتاق کرده است. البته وقتی هم غم به دلش راه پیدا میکرد، سنتور بهدست میگرفت؛ سنتوری که از ۲۰ سالگی همیشه در کنارش بوده است که درمورد آن می گوید:
“من از وقتی که سنتور زدن آموختهام آدم دیگری شدهام. وقتی غمی بهدلم نشسته یا در زندگی عرصه بر من تنگ شده باشد سنتور میزنم و حس میکنم که سبکتر میشوم. وقتی به سنتور زدن مشغولم با من صحبت هم بکنند چیزی نمیشنوم و اگر هم بشنوم نمیتوانم حرف بزنم. البته دلم میخواهد ولی نمیتوانم.”
زوربا برعکس راوی، اصلا میانهای با کتاب و درگیر کردن خودش با معنای حقیقی زندگی ندارد، زندگی از دید او همان چیزهایی است که در طول عمرش تجربه کرده، دیده و شنیده اما شور و اشتیاق او برای زندگی بهقدری است که راوی را بهشدت تحتتأثیر قرار میدهد. هر روز، همهچیز را انگار بار اول میبیند و برای همین، همهچیز او را ذوقزده میکند. همچنین بهنظر او آدم هر چه را هوس میکند باید به حد اشباع بخورد، بنوشد یا تجربه کند و اشتباه بزرگی است که آدم خودش را از چیزی محروم کند.
اگر آنقدر درگیر فلسفه و منطق شدهاید که یادتان رفته چطور شاد زندگی کنید یا برایتان سخت است که کمی به خودتان راحت بگیرید، زوربا حتما کمکتان میکند که دنیا را از دریچهی دیگری نگاه کنید؛ دیدگاهی جدید که حسابی سر ذوقتان میآورد. زوربای یونانی یک کتاب فلسفی نیز میباشد و در آن به تفصل درباره مسائل هستیگرایی و سوالات اساسی زندگی مانند چرایی آفرینش جهان، هدف زندگی، مرگ و غیره صحبت میکند. نیکوس کازانتزاکیس، در کتابش گوشه چشمی هم به مذهب و کلیسا دارد و نقدهایی درباره آنان مطرح میکند.
البته بههیچوجه فکر نکنید چون کتاب حادثه یا اتفاق خاصی را دنبال نمیکند، حوصلهتان را سر میبرد. تعریفهای زوربا با لحن طنز، شما را از دنیای واقعی جدا میکند و آنقدر جذبش میشوید که حتی دلتان میخواهد اگر هم نمیتوانید مثل او فکر و زندگی کنید، رفیقی شبیهش داشته باشید؛ آنوقت حتما دنیا جای قابلتحملتری میشود.
مجلهی تایم در بررسی سال ۱۹۵۳ خود از این رمان، آن را «داستانی بدون طرح اما با معنی» توصیف کرد. از این کتاب، تاکنون یک اقتباس سینمایی موفق در سال ۱۹۶۴ با نام زوربای یونانی و یک نمایش موزیکال با نام زوربا در سال ۱۹۴۸ ساخته شده است. در ایران هم انتشارات خوارزمی این کتاب را با ترجمه محمد قاضی در 438 صفحه منتشر کرده است. در ادامه میتوانید به کتاب صوتی زوربای یونانی گوش دهید:
فیلم زوربای یونانی
بر اساس این رمان پر آوازه کازانتزاکیس، فیلمی در سال 1964 توسط مایکل کاکویانیس و با بازی آنتونی کویین ساخته شد که برگردان آن به فیلم به اندازه خود رمان موفق نبود. معنای داستان در مسیر تأیید جنبه شاد زندگی تجلی مییابد. اما ظاهراً شادی برای کاکویانیس که به ملودرامهای تیره و تار علاقه دارد چیز دور از ذهنی است. با این همه زوربای یونانی شروع خوبی دارد. مرد انگلیسی که با نگرانی، زیر باران سیل آسا امیدوارانه در پی اموال خویش است، ملاقاتش با زوربای تنومند و رابطه متناقض آن دو کنجکاوی و علاقه را بر میانگیزد. بازی خوب کویین و موسیقی زیبای تئودوراکیس از نکتههای قابل توجه این فیلم به شمار میآید.
جملاتی از کتاب زوربای یونانی
- آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکههای طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیزهشدن و گنج گردآورده خود را بباددادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و بهبند هوسی شریفتر درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را بهخاطر یک فکر، بهخاطر ملت خود، بهخاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر میتواند دست و پا بزند و در میدان وسیعتر جست و خیز کند بیآنکه متوجه بستهبودن بهطناب بشود، بمیرد. آیا آزادی بههمین میگویند؟ (زوربای یونانی – صفحه ۴۴)
- زوربا هر روز همه چیز را انگار بار اول است که میبیند. (زوربای یونانی – صفحه ۸۴)
- ما تا وقتی که در خوشبختی بسرمیبریم بزحمت آن را احساس میکنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما بهعقب مینگریم ناگهان – و گاه با تعجب – حس میکنیم که چقدر خوشبخت بودهایم. اما من بر آن ساحل کرتی در خوشبختی بسرمیبردم و خودم هم میدانستم که خوشبختم. (زوربای یونانی – صفحه ۱۰۴)
- ما تا پاسی از شب گذشته ساکت در کنار منقل نشستیم. من بار دیگر حس کردم که خوشبختی چه چیز سهلالوصول و کممایهای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمه دریا بدست میآید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت. (زوربای یونانی – صفحه ۱۲۳)
- همه آدمها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون بهعقیده من آن است که آدم جنون نداشته باشد. (زوربای یونانی – صفحه ۲۱۶)
- من وقتی هوس چیزی بکنم میدانی چه میکنم؟ آنقدر از آن چیز میخورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ بهمن دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمیتوانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، بهطوری که هر وقت گیلاس میخریدم و میخوردم باز هوسش را میکردم. روز و شب فکر و ذکری بهجز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم.
- تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمیدانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کردهبود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک مجیدیه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود بهسراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع بهخوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظهای بعد معدهام درد گرفت و حالم بهمخورد.
- آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز بهبعد دیگر هوس گیلاس در من کشتهشد؛ بهطوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کردهبودم. نگاهشان میکردم و میگفتم: «دیگر احتیاجی بهشما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم. (زوربای یونانی – صفحه ۲۸۱)
- از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس میکند بهحد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند. (زوربای یونانی – صفحه ۲۸۲)
- زمانی بود که میگفتم این ترک است و آن بلغاری و این یونانی. من کارهایی برای وطنم کردهام، ارباب، که اگر برایت بگویم موهای سرت سیخ خواهد شد: سر بریدهام، دزدی کردهام، آبادیها را آتش زدهام، به زنها تجاوز کردهام و خانوادهها را از بین بردهام. چرا؟ بهاین بهانه که آنها بلغاری یا ترک بودند. تف بر من! اغلب توی دلم به خودم فحش میدهم و میگویم: برو گم شو، کثافت! مردهشویت ببرد، مردکه احمق!
- لیکن حالا با خودم میگویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر میخواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمیکند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی میپرسم. و حتی در حال حاضر که دارم رو به پیری میروم، به نمکی که میخورم قسم، مثل اینکه دیگر کمکم این را هم نمیپرسم. آره، رفیق، آدمها خوب باشند یا بد، دل من بهحال همهشان میسوزد. (زوربای یونانی – صفحه ۳۲۲)
- من از تو میخواهم بگویی که ما از کجا میآییم و به کجا میرویم. سالهاست که تو عمر خود را صرف این کتابها جادویی کرده و باید شیره دوسههزار کیلویی کاغذ را کشیده باشی. خوب، چه حاصلی از این کار خود بدست آوردهای؟ (زوربای یونانی – صفحه ۳۸۱)
- عشق بسی نیرومندتر از مرگ است. (زوربای یونانی – صفحه ۴۳۴)
با اینکه میدونیم چیو دوست داریم و چطوری میتونیم شاد باشیم ازش میترسیم و فراری هستیم و زندگی رو به فردا موکول کردیم.
خیلی خیلی کتاب خوبیه، واقعا توصیه میکنم بخونید، البته دو حالت داره، یا بعد خوندن این کتاب عاشق زوربا میشید، یا ازش متنفر میشید. ولی واقعا ارزشمند و خواندنیه.
یک ماهی با این کتاب زندگی کردم, وقتی که تموم شد خیلی غمگین شدم , کتاب زیبایی بود که ارزش خوندن رو داشت.
مگه کسی هست کاراکتر زوربا رو دوس ندلشته باشه؟! محاله!