شما که غریبه نیستید
شما که غریبه نیستید، شرح خاطرات دوران کودکی پر ماجرا اما جالب و خواندنی هوشنگ مرادی کرمانی است. خاطرات کودکی که گاه شیطنت و بازیگوشیاش خواننده را به خنده وامیدارد و گاهی هم مظلومیت و تنهاییاش، چشمهای مخاطب را خیس اشک میکند. بیشتر رویدادهایی که در زندگی راوی پیش میآید سخت و تأثیر گذار است و سخت تر از آنها ضربههای عاطفی است که به او وارد میشود.
اما راوی در آن فضایی که فقر مادی و فقر فرهنگی به هم آمیخته است به روشهای گوناگون سهم خودش را از زندگی میگیرد. با شیطنتها و بازیهایی که گاه آزار دهنده اند به زندگی سخت و محیط یکنواخت و خسته کننده ی خود تنوع میبخشد. خواندن و نوشتن بهترین سرگرمی اوست. او در سیرج، کرمان، یتیم خانه و … راه و رسم زندگی را میآموزد و تسلیم شرایط نمیشود و در هر حالتی به فکر هدف خویش است.
از او در مورد علت نوشتن زندگینامه اش میپرسند و او اینگونه پاسخ میدهد: خوب، 60 سالم شده بود و در کتاب «روزهای اسلامی» اثر ندوشن خوانده بودم که بهترین زمان برای نوشتن زندگینامه 60 سالگی است، چرا که فرد از یک طرف در 60 سالگی نه آنقدر پا به سن گذاشته است که وقایع را فراموش کند و هنوز رگههای جوانی و حافظه به خوبی کار میکند و هم اینکه آنقدر جوان نیست که به خودنمایی و خودستایی خاص دوران جوانی بپردازد.
علاوه بر آن یک روز با پسرم در بهشت زهرا بودم، به او گفتم همه اینهایی که اینجا خوابیدهاند، میتوانند یک رمان خوب از زندگیشان بنویسند، چون هر کدام زندگی متفاوتی دارند، آرزوهای زیادی داشتند، رنجهای بسیاری کشیدند، شادیهای گاه و بیگاهی داشتند، به شرط اینکه صداقت داشته باشند و از زندگی و از مردم بنویسند، میتوانند رمانهای خوبی بنویسند.
پسرم پرسید: چرا خودت نمینویسی؟ نشستم و خودم را تکاندم و تمام زندگینامهام را نوشتم، حاصل کار نیز موفقیتآمیز درآمد، به باور بسیاری کمتر زندگینامهای است که در ایران آنقدر خوانده شود، حتی از این بابت کتاب برگزیده نهاد کتابخانههای عمومی کشور شده است و در ده سال اخیر بیشترین مراجعه را در کتابخانههای عمومی کشور داشته است.
نوبسنده کتاب شما که غریبه نیستید
بیشتر ما ایرانیان در دوران کودکی و نوجوانی از داستانهای استاد «هوشنگ مرادی کرمانی» خاطرات شیرین و دلنشینی در ذهن داریم. خواندن زندگینامه نویسنده کتاب «قصّههای مجید» میتواند جذابیت ویژهای برای علاقهمندان به این چهره ماندگار ادبیات کودک و نوجوان داشته باشد. صداقت و جسارت مسئولانه مرادی کرمانی در نگارش این زندگینامه خودنوشت، بر ارزش و عیار «شما که غریبه نیستید» افزوده است. این کتاب در قالب خاطراتِ واقعی و با رعایت ترتیب زمان وقوعِ هر ماجرا به رشته تحریر در آمده است و رویدادهای تأثیرگذار و تأثربرانگیز بسیاری را از زندگی این نویسنده نامآشنا روایت میکند.
آشنایی با زندگی سخت و مقاومت عجیب و دور از انتظار شخصیت هوشنگ در شما که غریبه نیستید؛ هوشنگ سالهای کودکی را بهعنوان انسانی بزرگوار و ارزشمند در چشم مخاطب تصویر میکند؛ شخصیتی که وقتی امروز به چهره آرام و مهربان آن مینگریم، نشانههای صبوری و استقامت او را در نگاه و لبخندش مییابیم و به این میاندیشیم که شاید ریشه دواندن در آن روزهای سخت است که به ساخته شدن این انسان موفق و تأثیرگذار انجامیده است. بیشک علاقهمندی بیحد وحصر هوشنگِ آن سالها به کتاب و کتابخوانی در توفیق امروز او مؤثر بوده است.
خواندن این زندگینامه الگویی در اختیار نوجوانان میگذارد که با همه ی رنجها و ضربههای عاطفی راه خود را طی میکند و به موفقیت میرسد و اعتبار اجتماعی دلخواه خود را بدست میآورد و به آنان فرصت همانند سازی با شخصیتی را میدهد که هدفی والا دارد و در راه آن همه سختیها را تحمل میکند.جایزه ادبی مهرگان ادب، کتاب ویژه شورای کتاب کودک، کتاب برگزیده کتابخانه بینالمللی مونیخ و… ازجمله افتخارات این کتاب به شمار میرود.
بخشهایی از کتاب شما که غریبه نیستید
کتاب با این جملهها آغاز میشود: «نمیدانم، یادم نیست چند سال دارم. صبح عید است. بچههای مدرسه آمدهاند به عیددیدنی پیش عمو. عمو قاسم، معلم است. جوان خوشلباس و خوشقدوبالایی است. کت و شلوار میپوشد. توی روستا چند نفری هستند که کت و شلوار میپوشند. کت و شلوار فرنگی. کت و شلواری که رنگ کت با شلوار یکی است و شلوار را با کمربند میبندند؛ لیفهای نیست. عمو، معلم مدرسهی روستاست. من هنوز به مدرسه نمیروم… عمو اتاقی دارد ته دالان. دو تا اتاق توی دالان است. اتاق اول مال ماست. اتاق کاظم. اسم پدرم کاظم است و من هنوز ندیدمش. یعنی یادم نمیآید که تا آن زمان پدرم را دیده باشم.
پدرم ژاندارم است و گاهی نامه میدهد. فکر میکنم از سیستان و بلوچستان. توی اتاق پدر و مادرم که همیشهی خدا درش بسته است، اسباب و اثاث مادر و پدرم است؛ بیشتر اثاث مادرم. جهیزیهی مادرت آن جاست. وقتی بزرگ شی به تو میرسه. از لای در اتاق که سرک میکشم، در نور گردی که از سقف روی اسباب و اثاث افتاده، رختخواب میبینم و کاسه و کماجدان و دیگ مسی و سماور بزرگ ورشویی، که زیر نور برق میزند. هر وقت جایی میخواهند روضه بخوانند یا عروسی و عزاست، میآیند و سماور مادرم را میبرند.
صبح عید بود و بچههای مدرسه میآمدند پیش عمو به عیددیدنی. اتاق عمو ته دالان بود، یک درش توی دالان باز میشد و در دیگرش به باغ ، باغ کوچکی که پشت ساختمان بود. همه جور میوه داشت: انگور، انجیر، هلو، شلیل، سیب و درخت گردوی بزرگ که گردوهای پوست کاغذی داشت. درخت غروب پر از کلاغ میشد. کلاغها توی درخت عروسی و عزا میگرفتند. دعوا میکردند، جمع میشدند.
آسمان بالای درخت و شاخههای گردو سیاه میشد، از بس کلاغ بود. جرأت نمیکردم نزدیک درخت بشوم. میترسیدم چشمهام را با نوکشان دربیاورند… در اتاق عمو، توی دالان پر از کفش بچه بود، همه جور کفشی، بعضیها نو و براق و بعضیها کهنه و پاره و کثیف. از اتاق عمو، صدا میآمد: سال نو مبارک آقا. عیدتون مبارک. عید شما هم مبارک. خوش اومدین. دلم میخواهد عمو یکی از مرغ و خروسها را بدهد به من و مال خودم باشد.»
در این کتاب مرادی کرمانی به روایت چگونگی دوران کودکی خودش و ماجراهایی که برایش اتفاق افتاده میپردازه. صداقت و صمیمیت نویسنده بسیار بر دل مینشیند.
خوندن زندگی هوشنگ مرادی کرمانی مثل سایر داستانهای نویسنده، من رو به روستا میبره و یاد بچگیم میفتم که برای سر زدن به مادر بزرگ پدربزرگم میرفتیم و آتیش میسوزوندیم. لحن کتابها اینقدر صمیمی و دلنشین و گاهی با توصیفات قشنگیه که کتاب برای من تبدیل یه فیلم میشد. کتابی به شدت دوست داشتنی.
مرادی کرمانی در 78 بخش به صحبت از زندگی کودکی اش در روستای سیرچ کرمان تا آمدن به تهران در جوانی را شامل میشه. از عنوان کتاب میتوان سادگی و صمیمیت نویسنده که در قلمش نیز پیداست پی برد. در هنگام خواندن قصهها که زندگی واقعی مرادی کرمانی هست گاهی خوشحال و گاهی غمگین میشوید. در واقع کتابی است که در پایان آن با اطلاع از تجربیات و سختی هایی که شخصی موفق پشت سر گذاشته، میتونید با سختیهای زندگی راحتتر کنار بیایید و بهتر تصمیم بگیرید.
بخشی از کتاب: عروسیها آبگوشت میدهند. هر کس کاسهی آبگوشتی دارد و دو نفری یک کاسهی کوچک ماست. من گریه میکنم که : (( ماست تنهایی میخوام.)) از قضای روزگار یکی از کاسههای ماست میریزد تو سینی کنگره داری که کاسههای ماست را تویش میگذارند. آغ بابا سینی بزرگ مسی را که ته اش ماستی است جلویم میگذارد و میگوید:(( اینم ماست تو، بشین بخور. همه اش مال تو.)). سینی خیلی بزرگ که کفش قشر نازک ماست پخش شده، جلویم است و جماعت نگاه میکنند و میخندند. از رو نمیروم، خم میشوم و با زبانم ماستها را میلیسم…