جنگ بود
«جنگ بود» روایتی است داستانی از زندگی واقعی نویسنده کتاب «احسان محمدی». جنگ بود، در زمان رونمایی تحسین بسیاری منتقدان ادبی را به دنبال داشت. قلم جذاب نویسنده، توصیف دقیق جزییات و شخصیت پردازی قوی، مخاطب را در عمق داستان فرو میبرد. بهطوری که گویی خواننده خود در متن داستان، زندگی در یک شهر مرزی جنگزده را تجربه کردهاست.
«جنگ بود» رمانی براساس خاطرات واقعی احسان محمدی است که در دوران کودکی خود در روستای مرزی «کاور توه طاق» جنگ را از نزدیک تجربه و به نوعی آن را زندگی کرده است. احسان محمدی تلاش کرده خاطرات واقعی خود را با یک روایت داستانی جذاب، برای مخاطب خواندنیتر کند. جنگ بود کتابی است از خاطرات واقعی احسان محمدی که دوران کودکی خود را در جنگ به سر برده است. کتاب بیانگر مشکلات دردها و کمبودهایی است که کودکان در جنگ تجربه کردند و خاطراتی که کودکان جنگ زده مرزی از دشمنان متجاوز دارند.
زمانی که کتاب را خواندم بیشتر از هر چیزی از واژه ” گوشبرها” میترسیدم. آدمهایی که تاکنون چیزی از آنها نشنیده بودم اما هر جمله از کتاب به من خاطرنشان میکرد که این افراد شبها میآیند و به قصد جان آدمها و انگار که تصور آن هم برای من باعث میشد تا قلبم تندتر بزند. احسان محمدی کوشیده است تا خاطرات واقعی خود را با یک روایت داستانی جذاب برای مخاطبش خواندنی تر کند. قلم جذاب نویسنده مخاطب را در عمق داستان فرو میبرد به طوری که گویی خواننده خودش را در آن صحنه حاضر میبیند. وی در جملات ابتدایی کتاب چنین می نویسد:
به روح سرکش و بی قرار برادرم؛ ابوذر
اگر به دنبال کتاب هستید که شما را با حال و هوای مردمان نواحی مرزی در زمان جنگ آشنا کند، این کتاب میتواند انتخاب خوبی برای شما باشد چراکه نویسنده شخصا در آن روزگار در چنین مناطقی زندگی کرده و تمامی مطالب کتاب حاکی از آن است که در واقع جنگ هیچ برندهای ندارد و هر دو طرف دچار خسارتهای جبان ناپذیری میشوند.
نویسنده کتاب جنگ بود
احسان محمدی یکی از روزنامه نگارانی است که بسیاری نوشتههای متفاوت او را در روزنامهها، خبرگزاریها و شبکههای مجازی خواندهاند. ایشان نویسندهی کتابهای گنجینه پنهان، جنگ بود، شیوه دلبری و متروآشوبی و مارکز در تاکسی است که کتابهایش معمولا در نمایشگاههای بین المللی کتاب به عنوان پرفروش ترین کتابهای نشر کتاب آمه و نشر قاف انتخاب میشد. وی همیشه تلاش میکند که از نگاه مطلق به اتفاقات پرهیز کند و با ادبیاتی محترمانه به نقد صریح بپردازد.
او که دانش آموخته دکترای فرهنگ و ارتباطات است از سال 79 به صورت مستمر روزنامه نگاری میکند و در بیش از 20 روزنامه سابقه فعالیت دارد اما معتقد است که نویسنده نباید در قالب خاصی محصور شود و باید از هر فضا و ظرفیتی برای رساندن صدایش به مخاطب یا رساندن صدای مخاطب به صاحبان قدرت بهره گیرد.
وی در پاسخ به سئوال خبرنگاری که پرسیده بود چه شد که تصمیم به نوشتن کتاب خاطرات خود از روزهای جنگ گرفتید، گفته بود: کتاب را با مشورت ناشر بهصورت رمان – خاطره نوشتم. کتاب، داستان زندگی خودم تا سن 9 سالگی است و تمام نامها و شخصیتهای آن واقعی هستند.بیشتر کتابهایی که درباره جنگ نوشته شده، خاطرات فرماندهان، سربازان و دیگر افرادی است که در جنگ حضور داشته یا با آن درگیر بودند. کتابهای کمی وجود دارد که درباره کودکان قربانی جنگ حرف زده باشد. جنگها را بزرگترها شروع میکنند، ولی بیشترین آسیب به بچهها میرسد.
در جنگ بیشتر از زندهها، زندگی کشته میشود و بیشتر از کودکان، کودکی. این را خودم تجربه کردم. کودکی من و دیگر بچههای روستای مرزی «کاور توه طاق» با ترس مرگ سپری شد. برای بچهها ارتفاعات بزرگتر، فاصلهها بیشتر و صداها بلندتر و اغراقشده بهنظر میرسد. در آن فضا شبها را با ترس گوشبرها به خواب میرفتیم.
هنوز هم بعد از سالها، خواب جنگ را میبینم. وقتی بزرگتر شدم و امروز که در جغرافیای امنی زندگی میکنم، به این فکر میکنم که چرا هیچکس حرف آن بچهها و مردم مرزنشین را نشنید. چرا هیچکس نفهمید روح بچهها زخمی شده است. در تمام دنیا، بچهها بزرگترین قربانیان جنگ هستند، چون با این درد بزرگ میشوند. یک روز با یکی از بچههای جنگ صحبت میکردم که میگفت فکر نمیکردم نسل شما هم خاطرهای از جنگ داشته باشند.
قسمتهایی از کتاب جنگ بود
- در قسمتی از رمان میخوانیم: «سرش را انداخت پایین و انگار با نوک انگشتش روی پیراهن سرمهای بلندی که میپوشید، خطهای درهمبرهم کشید. شنیدن صدای مادرم همیشه آرامم میکرد. مثل آخر شبها که برایمان لالایی میخواند و یادمان میرفت کی خوابمان برده. توی تاریکی و روشنی صبح صورتش را میدیدم که مثل ماه میدرخشید. ستارههای آبی خالکوبیشده روی چانهاش بیش از هر وقت دیگری به نظرم زیبا آمد و دلم میخواست انگشتهایم را دراز میکردم و دست میزدم به ستارههای چانهاش».
- پوتینها آنقدر بزرگ و سنگین بودند که پا به پایم نمیآمدند میدویدم اما توی گل فرو میرفتم و زمین میخوردم و عراقیها نزدیک تر میشدند. یکی از پوتینهایم از پایم درآمد و بندهای سیاه لنگه دیگر دور پایم پیچیده بود میدویدم و پوتین را روی زمین میکشیدم. کف پاهایم زخمی شده بود لبه تیز سنگی مثل چاقو لای دو انگشت پایم را قاچ داد لیزی و داغی خون تازه را لای انگشتهای پایم حس میکردم اما باید فرار میکردم. عراقیها سریع تر از من میدویدند و نزدیک میشدند. قلبم مثل پرندهای که از قفسش بزرگ تر باشد داشت از سینهام بیرون میزد…
- منتظر بودم که سرباز عراقی شلیک کند و تیرش از شلوار کُردی گشادی که مادرم از شلوار کهنه بابا برایم درست کرده بود، رد شود و پوستم را بشکافد.
- شب که میخواستیم بخوابیم، دوست داشتم نزدیک بابا میخوابیدم، سرم را روی بازویش میگذاشتم و مثل وقتهایی که دلش میگرفت و توی حیاط جا میانداختیم و دراز میکشیدیم و برایمان «آساره» میخواند، باز هم بخواند. صدایش همیشه غم داشت. به ستارههایی که توی آسمان چشمک میزدند، نگاه میکردیم و بابا با صدایی آرام که دل آدم را میلرزاند، میخواند: – آساره تو بلونی و مال وات دیاره راس بگو درو نگو احسان د چه کاره؟
- آرزو میکردم زودتر بزرگ شوم و با علی و عمو جوانمیر برویم با عراقیها بجنگیم. هر وقت میآمدند مرخصی، ابوذر میرفت عمو جوانمیر را بغل میکرد و از گردنش آویزان میشد و همیشه میگفت: – چند تا عراقی کُشتی عمو؟ علی سلیمانی چند تا کُشت؟ عمو جوانمیر فقط لبخند میزد و با او کُشتی میگرفت.
- اسم صدام که میآمد، به نظرم یک حیوان بزرگی بود شبیه سگهای علی حسین که لباس نظامی داشت با تفنگهای بزرگ. هیچوقت عکسش را ندیده بودم، فقط تعریفش را با نفرتی که بزرگترها از او داشتند، شنیده بودم.
- یاد مادر افتادم که شبها با مویههایش میخوابیدیم و صبحها با صدای گریهاش از خواب بیدار میشدیم. وقتی برای خاله نورکه مویه میخواند، بند از بند دلم باز میکرد، دستم میلرزید، اشک همه صورتش را میشست. بغض کردم. نمیتوانستم چیزی به بیژن بگویم. حرفی برای گفتن نداشتم. حالا میفهمیدم وقتی بابا میگفت جنگ پیروز ندارد، یعنی چه
- اعتراضی در کار نبود، فایدهای هم نداشت. جنگ بود و عادت کرده بودیم که نخواهیم، قناعت کنیم و خوشحال باشیم که هنوز زندهایم و هواپیماهای عراقی که از بالای سرمان رد میشدند، روستا را بمباران نکردهاند و گوشبُرها که میگفتند شبها میآیند و جادهها را میبندند و گوش مسافرها را میبرند، سراغ ما نیامدهاند. عدسی در آن حالوهوا میتوانست خوشمزهترین غذای دنیا باشد.
کتاب بسیار خوبی بود
آقای محمدی بسیار باسواد و مردمی هستن
خیلی ممنونم همکلاسی
خوشحالم که کتاب رو خوندید و محبت کردید برای معرفی
ممنونم از شما