کتاب چراغها را من خاموش میکنم
چراغها را من خاموش میکنم اولین رمانی است که توسط زویا پیرزاد نوشته شده، داستان آن درباره زندگی و مشکلات زنی ارمنی است که در جنوب ایران و در دهه 1340 زندگی میکند. کلاریس (زن ارمنی داستان) که خانهدار است، میخواهد زندگی آرامی با همسر و سه فرزندش در محلهای در شهر آبادان داشته باشد، اما اوج داستان زمانی است که خانوادهای ارمنی در همسایگی آنها ساکن شده و از آن به بعد زندگی کلاریس و خانوادهاش با تغییراتی همراه میشود.
خلاصه چراغها را من خاموش میکنم
ماجرای چراغها را من خاموش میکنم در یکی از محلههای شهر آبادان شروع میشود جایی که زن ارمنی به نام کلاریس آیوازیان همراه با شوهر و ۳ فرزندش (دو تای آنها دو قلو هستند) زندگی میکنند، شوهر کلاریس در شرکت نفت آبادان مشغول به کار است، به همین دلیل شرکت نفت به آنها خانهای سازمانی دادهاست که بتوانند در آن زندگی کنند. راوی این داستان خود کلاریس است او زنی خانهدار است که تمام عمر خود را صرف بچهداری و کارهای خانه میکند.
او در این کتاب از ماجراها و اتفاقاتی که بین او و همسایههایش افتاده سخن میگوید، اینکه او چگونه در عین متاهل بودن عاشق مردی در همسایگیشان میشود و تصور میکند که او مرد رویاهاش است. در برخی از قسمتهای این رمان شاهد حرف زدن کلاریس با خودش هستیم که زیبایی این داستان را چندین برابر میکند.
هر فصل این کتاب تقریباً به عنوان یک روز تلقی میشود و با پایان هر فصل و آغاز فصلی دیگر، انگار کسی شب خوابیده است و صبح با ادامه ماجراهای روز قبل بهطوری که میگوید امروز روز دیگری است، از خواب بیدار میشود. به نظر میرسد که رمان توصیف 50 روز روزمرگی خانواده، ای است که به دلیل فصل، های کوتاه و جملههای کوتاه و خبری، خواننده را با سرعت هر چه بیشتر به پایان داستان میکشاند.
با توجه به جملههای پایانی هر فصل، راز کشش داستانی برای خواننده متن روشن میشود که از 50 جمله، فقط 12 جمله هستند که نشانه حرف پایانی در آنها دیده میشود و بقیه جملهها گویا ادامه دارند و یا از وسط یک داستان برداشته شدهاند. با در کنار هم گذاشتن این 50 جمله پایانی، یک داستان شکل میگیرد و در جملهها کمتر نشانهای از تمامشدگی دیده میشود.
این موضوع خود موجب میشود که خواننده در هر فصل کوتاه که وقت او را چندان نمیگیرد، تا بخواهد تصمیم بگیرد که کتاب را زمین بگذارد یا نه، به آخر فصل برسد و جمله پایانی به شکلی وسوسهانگیز او را به فصل بعد میکشاند. این 12 جمله نیز تنها نشانهای سمبلیک از پایان در خود دارند و خود پایان دهنده فصل نیستند.
داستان” چراغها را من خاموش میکنم” از نیمه با ورود همسایهای جدید به زندگی شخصیتهای اصلی آغاز میشود و با رفتن آن همسایه از داستان، داستان نیز در نیمه رها میشود. گویا ظاهراً داستان درباره کلاریس و آرتوش و دوقلوها و پسرشان بوده است و همه حوادث پیرامون آنها گذشته، حتا روایت اول شخص و زاویه دید کلاریس در داستان چنان جریان دارد که خواننده متقاعد میشود که داستان حدیث النفس کلاریس است. اما داستان درواقع درباره او نیست، و ورود نابهنگام همسایهای ماجرا آفرین آغاز و روند و پایان داستان را میسازد، که هر فصل بهوسیله حضور یکی از سه تن اعضای خانواده سیمونیان (همسایه) شکل میگیرد.
هر کدام از اعضای این خانواده تازه وارد، شخصیت مکمل چندی از شخصیتهای داستان و روابط داستانی به شمار میآیند. امیل در برابر کلاریس، آلیس، ویولت، … قرار دارد که با مطرح شدن هرکدام از این افراد، شخصیتهای دیگری نیز وارد داستان میشوند، از جمله یوپ در کنار آلیس، و نینا در رابطه با کلاریس و ویولت. المیرا سیمونیان، مادر و مادر بزرگ، شخصیت مکمل اکثر شخصیتهای داستان است که درباره او فکر میکنند، حرف میزنند و یا قضاوت میکنند، و امیلی شخصیت مکمل آرمینه، آرسینه، آرمن، … میباشد.
به نظر میرسد، شخصیت مکمل و شخصیت اصلی در داستان “چراغها را من خاموش میکنم” رابطه تقابلی معکوس پیدا میکنند: آنکه موجب شناخته شدن دیگران میشود، شخصیت مکمل ظاهری، اما شخصیت اصلی باطنی (پنهان) است. در اصل این کتاب یک رمان کلاسیک است و جملات آن به شکل نثر روان بیان شده است و همچنین یک داستان خیالی است و شخصیتهای این داستان واقعی نیستند.
این مطلب را هم بخوانید: بهترین رمان های ایرانی که باید خواند
زویا پیرزاد، نویسنده کتاب چراغها را من خاموش میکنم
زویا پیرزاد، مترجم و نویسنده موفق کشورمان، سال ۱۳۳۱ از پدری مسلمان و مادری ارمنی در شهر آبادان بهدنیا آمد. او دوران کودکی و مدرسه را هم در این شهر گذراند. پیرزاد بعد از ازدواج به تهران آمد. او اکنون به همراه خانوادهاش در آلمان ساکن است.
نکتهای که در نوشتهها و آثار زویا پیرزاد مشهود است موضوع و محوریت داستانهایش است؛ داستانهای او دربارۀ زنان، دغدغهها و مسائلشان است. او دغدغهاش را به زبان ساده مینویسد و سوژههایش را از روزمرگیها انتخاب میکند. این کتاب اولین رمان خانم پیرزاد بود و بسیار مورد استقبال قرار گرفت.
نویسنده داستان را از زبان اولشخص، که همان کلاریس است، روایت میکند. همین شیوه باعث شده است مخاطب بیشتر با درونیات او بهعنوان زن و اولشخص ارتباط برقرار کند و بتواند زندگی را از دید زنی خانهدار که تمام زندگیاش را وقف خانوادهاش کرده، بهتر ببیند و درک کند. این کتاب به زبانهای انگلیسی، یونانی، فرانسوی، ترکی، آلمانی، نروژی و چینی ترجمه شده است.
کتاب چراغها را من خاموش میکنم از نگاه سایت متمم
هر وقت در آموزش ادبیات از زنانه نویسی حرف میزنند، ابتدا توضیح میدهند که زنانه نویسی با نوشتن از زنان تفاوت دارد و ایندو یکی نیستند. نوشتن از زنان، مربوط به زمانی است که شخصیت اصلی یا شخصیتهای اصلی یا تعدادی از شخصیتهای اصلی داستان، زن هستند و روایت داستان، به نقل رویدادها و سیر زندگی آنها میپردازد.اما زنانه نویسی، نوشتن از نگاه یک زن است. البته زنانه نویسی – که اصطلاحی رایج در دنیای ادبیات است – بیشتر به استریوتایپ زن اشاره دارد. وگرنه از معدود نویسندگانی مانند ویرجینیا وولف که بگذریم، برخی از مطرحترین زنانه نویسیهای دنیا توسط نویسندگان مرد انجام شده است. گوستاو فلوبر، شاید مثال خوبی از این گروه باشد.
پس بگذارید زنانه نویسی را ویژگی نویسندگانی بدانیم که میتوانند ظرافتها، جزئیات، زیباییها و جنبههای معمولی زندگی را – که از چشمان اغلب ما پنهان میمانند – ببینند و لباس کلمات بر تن آنها کنند و آنها را چنان زیبا و فریبنده پیش چشممان بگذارند که حتی خوانندهی کمحوصله هم که در به در میان جملهها و پاراگرافها، دنبال اتفاقهای بزرگ و رویدادهای خیره کننده میگردد، بتواند با شوق و لذت، در جزئیات روایتها غرق شود و دست در دست نویسنده، مسیر روایت او را ادامه دهد.بیشک، زویا پیرزاد در چراغ ها را من خاموش میکنم این هنر را در حد والایی به کار گرفته است. او هم با محوریت زن و هم زنانه نوشته است.
دانلود کتاب صوتی چراغها را من خاموش میکنم
جملاتی از کتاب چراغها را من خاموش میکنم
- آرمن نگاه به سقف پرسید: « تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟ » هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینینشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم، دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پاشدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادلهی روی تختهسیاه را حل کنم.
- نگاههای همکلاسیها را پشت سرم حس میکردم و از زیر چشم دبیر ریاضیات را میدیدم که بیحوصله و منتظر با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم بهشدت توی دلم میزد. میگفتم خدایا کمکم کن این لحظهها را زود بگذرانم… چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم: «من هم مثل تو از ریاضی خوشم نمیاومد»
- آدمها آنقدر زود عوض میشوند که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاه بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستیها و دشمنیها فاصله افتاده است.
- چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون آمدم .توی راهرو گلدوزی روی میز تلفن را صاف کردم. حتما تا یکی دوسال دیگر دو قلوها هم از وظیفه ی قصه گویی هر شب معافم میکردند.مثل آرمن که خیلی سال بود توقع قصه نداشت. فکر کردم وقت میکنم که به کارهایی که دوست دارم برسم. وَرِایرادگیر ذهنم پرسید(( چه کارهایی؟)) در اتاق نشینمن را باز کردم و جواب دادم نمیدانم و دلم گرفت.