چراغ سبزها
چراغ سبزها؛ یک نامه عاشقانه به زندگی
چراغ سبزها داستان زندگی بازیگر مشهور متیو مک کانهی، به زبان خودش است که از شکستها، موفقیتها، فراز و نشیبها و چالشهایی که در سراسر زندگی با آن روبهرو بوده، میگوید. این کتاب پرفروش، نگاه نویسنده را به زندگی با زبانی صمیمی، شیرین و خواندنی برایتان روایت میکند. این اثر را علاوه بر یک زندگینامه میتوان کتابی انگیزشی به حساب آورد.
هدف او از نوشتن کتاب چراغسبزها (Greenlights) توصیف یک زندگی ارزشمند و در عین حال ساده است، این که چگونه انصاف داشته باشیم، چگونه از استرس دوری کنیم. چگونه سرگرم شویم و چگونه میتوان برای جامعه مفید بود. چگونه کمتر آسیب ببینیم و چطور میتوان مرد خوبی بود. چگونه در زندگی معنا پیدا کنیم و در نهایت چگونه بیشتر خودمان باشیم.
متیو کانهی، بازیگر موفق و مطرح هالیوود کتابش را نامهای عاشقانه به زندگی قلمداد میکند. به گفتۀ او این اثر یک راهنما برای گرفتن چراغهای سبز بیشتر در زندگی است. او تأکید زیادی بر اینکه چراغهای زرد و قرمز نیز در نهایت به چراغ سبز تبدیل میشوند، دارد. از جمله افتخارات این کتاب میتوان به نامزد شدن برای جایزه گودریدز در بخش خاطرهنویسی و سرگذشتنامه سال 2020 و همچنین حضور در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز اشاره کرد.
معرفی کتاب چراغ سبزها اثر متیو مک کانهی
«چراغ سبزها» ما را دعوت میکند به جهان داستانی کاربردی و جذاب برای یک زندگی بهتر. بهتر است خودتان با این عبارات زیر به صورت مستقیم مواجهه حسی برقرار کنید:
من پنجاه سال است که در این زندگی هستم، چهل و دو سال است که در تلاش برای حل معمای آن هستم و در سی و پنج سال گذشته خاطرات سرنخ آن معما را نگه داشتهام. نکاتی درمورد موفقیتها و ناکامیها، خوشحالیها و غمها، چیزهایی که مرا متحیر کرد و چیزهایی که باعث بلند خندیدن من شد.
چگونه انصاف داشته باشیم چگونه استرس کمتری داشته باشیم. چگونه سرگرم شویم چگونه میتوان مردم را کمتر آزار داد. چگونه کمتر آسیب ببینیم. چگونه انسان خوبی باشیم. چگونه در زندگی معنا پیدا کنیم. چگونه بیشتر من باشم.
اخیرا، من جرات کردم تا با آن دفتر خاطرات بنشینم. من داستانهایی را که تجربه کردم، درسهایی را که یاد گرفتم و فراموش کردم، شعرها، دعاها، نسخهها، اعتقادات مربوط به آنچه مهم است، چند عکس عالی و یکسری برچسبهای سپر پیدا کردم. من یک موضوع قابل اعتماد پیدا کردم، رویکردی برای زندگی که رضایت من را بیشتر جلب میکرد، در آن زمان و هنوز هم: اگر میدانید چطور و چه موقع برای مقابله با چالشهای زندگی میتوانید از یک حالت لذت ببرید که من آن را “گرفتن چراغ سبز” مینامم.
بنابراین بلیط یک طرفه به صحرا گرفتم و این کتاب را نوشتم: یک آلبوم، یک رکورد، یک داستان از زندگی من تا کنون. این پنجاه سال از مناظر و دیدهای من، نمدها و رقمها، خنک و شرم آور است. موهبتها، حقایق و زیباییهای بی رحمی. دور زدن، گرفتار شدن و خیس شدن هنگام تلاش برای رقصیدن در بین قطرات باران.
امیدوارم این دارویی باشد که طعم خوبی دارد، چند آسپرین به جای بیمارستان، یک سفینه فضایی به مریخ بدون نیاز به گواهینامه خلبانی شما، رفتن به کلیسا بدون نیاز به تولد دوباره و خنده از اشک. این همچنین یک راهنما برای گرفتن بیشتر نورهای سبز است – و درک اینکه زردها و قرمزها نیز در نهایت سبز میشوند.
نکوداشتهای کتاب چراغ سبزها
- یک خودسرگذشتنامه بینظیر… بی شک این کتابی است که تنها متیو مک کانهی میتوانست آن را بنویسد. (مجله تایمز انگلستان)
- این کتاب در بهترین لحظاتش درسهای به یاد ماندنی از زندگی به ما ارائه میدهد. (Pico Iyer)
- متیو مک کانهی یک بازیگر خارقالعاده است اما در زندگی یک نابغه! این اثر فوقالعاده و لذتبخش را نه تنها باید بخوانید بلکه باید آن را تجربه کنید. (لارنس رایت، نویسنده کتاب پایان ماه اکتبر)
- کتابی خواندنی که یک بازیگر پرآوازه تجربیاتش را از زندگی با زبانی صادقانه با ما به اشتراک میگذارد. (مارک مانسون)
با متیو مک کانهی بیشتر آشنا شویم
هنرپیشه، نویسنده، تهیهکننده و کارگردان آمریکایی تبار، متیو مک کانهی، نوامبر 1969 در تگزاس متولد شد. این بازیگر خوشچهره تحصیلاتش را در زمینه رادیو تلویزیون و سینما ادامه داد و توانست مدرک لیسانس خود را از دانشگاه تگزاس اخذ کند. وی بارها و بارها عنوان بهترین بازیگر مرد را در جشنوارههای گوناگون از جمله گلدن گلوب، کسب کرده است.
نقشآفرینی متیو در فیلمهای ژانر کمدی محبوبیتش را دو چندان کرد؛ البته که او در نقشهای جدی و ژانرهای دیگر سینما نیز خوش درخشیده است. او فعالیتش را به طور حرفهای از سال 1991 آغاز کرد و در سال 1993 و 1994 با دو فیلم Dazed and Confused و Angels in the Outfield به شهرت رسید. متیو مک کانهی علاوه بر فعالیت در حوزههای گوناگون سینما و تلویزیون، به انجام فعالیتهای بشردوستانه نیز مشغول است. او خیریهای با محوریت کمک به کودکان و نوجوانان را اداره میکند.
این هنرپیشه خوشنام که افتخار همبازی شدن با اسطورهای همچون آل پاچینو را دارد، با نقشآفرینی در فیلم «باشگاه خریداران دالاس» در سال 2014 توانست قلههای موفقیت را فتح و افتخاراتی همچون دریافت جایزه اسکار به عنوان بهترین بازیگر نقش اصلی مرد را از آن خود کند. از دیگر آثار برجسته متیو میتوان به فیلم میانستارهای به کارگردانی کریستوفر نولان اشاره کرد.
در بخشی از کتاب چراغ سبزها میخوانیم
- وارد آشپزخانه که شدم، او را دیدم که پشتش به من بود. روی چهارپایهی وسطیِ پشتِ پیشخانِ وسطِ آشپزخانه که گاز هم روی آن بود، نشسته بود. همان پیراهن فیروزهای تناش بود، روی همان شانههای کاراملیِ زیبا. حالا او مجلسگرمکن بود. خدمتکارم پنکیک درست میکرد و توی بشقابِ او و دوتا دوستم میگذاشت. دوستهایم تیشرت تنشان نبود و هر دو داشتند همچنان به داستانِ جِلفی میخندیدند که “او” یک ساعت پیش تعریف کرده بود.
- فقط صدای صحبتهاشان شبیه حرفزدنِ دوستهای قدیمی نبود، از نزدیک هم همینطور به نظر میرسید. اصلاً اینطور نبود که به خجالتزدهبودن تظاهر کند و نشان بدهد از اینکه امروز اینجا توی خانهی من است، خجالت میکشد… یا مثلاً اینکه برای بیرونرفتن از خانهای که نمیخواست شب را آنجا بماند، هیچ عجلهای ندارد. نه! هرچه بود، فقط وقار بود و اعتمادبهنفس و حس شوخطبعی.
- به پمپبنزین زنگ زدم که بپرسم ماشینِ او را کجا بردهاند. یک ساعت تا محلِ تحویلگرفتنِ خودروی توقیفشده از پارکینگِ توقیفی راه بود. اصرار کردم که خودم باید او را برسانم. توی راه یکی از سیدیهای موردعلاقهام را برایش گذاشتم. از کارهای میشکا، هنرمندی با سبک رِگه که خودم آنموقع تهیهکنندهی آلبوماش بودم.
- رانندگی کردم. گوش کردیم. دو سه آهنگ پشتسرهم پخش شد و هیچکداممان حرفی نزدیم. هیچکدام احساس نمیکردیم باید چیزی بگوییم. هیچکداممان اضطرابی نداشتیم که وادارمان کند سکوت را بشکنیم. سکوتِ بینمان ناراحتکننده نبود. فوقالعاده بود.
- به پارکینگ رسیدیم. هر دو آرزو میکردیم کاش پارکینگ توی فلوریدا بود. قبل از اینکه از هم جدا شویم از او شمارهتلفن خواستم. دست کرد توی کیفاش و یک تکه کاغذ مچاله بیرون کشید و شمارهاش را روی آن نوشت.
- میخواستم موقع خداحافظی ببوسماش. سرش را چرخاند؛ ولی نه آنقدری که یکچهارمِ گوشهی سمتِ چپِ لباش را نبوسم.
- گاهی برای جلو رفتن باید به عقب برگردی. البته نه برای خاطرهگویی و تعقیب ارواح! باید به عقب برگردی تا ببینی از کجا آمدهای، کجا بودهای، و چطور به اینجا رسیدهای.
- هدفِ روح یافتنِ یگانهنقطهیپایان است؛ یافتنِ نقطهی پایان درحالیکه تنها نقطهی ورود دیده میشود. این همان چیزیست که ما را کنار هم نگه میدارد.
- گاهی پایبندی به یک اصل اخلاقی در میان هرجومرج است که باعث میشود فرکانسمان را پیدا کنیم. و گاهی شکستنِ قوانین و ردشدن از چراغقرمز برای زودتر رسیدن به خانه.
فوق العادست این کتاب من که خیلی از خوندنش لذت بردم