بار دیگر شهری که دوست میداشتم
بار دیگر شهری که دوست میداشتم اثر ماندگار دیگری از نادر ابراهیمی است که در سال ۱۳۱۵ در تهران متولد شد و در ۷۲ سالگی بر اثر بیماری درگذشت. از این داستاننویس معاصر ایرانی بیش از نود کتاب به یادگار مانده است که از معروفترین آنها میتوان به یک عاشقانه آرام، خانهای برای شب، چهل نامه کوتاه به همسرم اشاره کرد.
وی علاوه بر داستاننویسی، در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه و روزنامهنگاری نیز فعالیت کرده و نویسنده یک مجموعه هفتجلدی به نام «آتش بدون دود» است که فیلم آن نیز ساخته شده است. این کتاب را انتشارات روزبهان در 100 صفحه منتشر کرده است.
داستان با ترجمه این آیه از سوره بَلَد آغاز میشود:
به این شهر سوگند میخورم
و تو – ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریدهایم.
از همین ابتدا تکلیف خواننده با کتاب مشخص است: با داستانی مواجه هستیم که گویای تعصب و عشق به زادگاه است و درعینحال با کولهباری از درد و رنج همراه است. این کتاب شامل سه بخش : باران رویای پاییز ، پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره آباد و پایان باران رویا است که میتوان عاشقانه ترین بخش آن را باران رویای پاییز دانست.
داستان بار دیگر شهری که دوست میداشتم چیست؟
بار دیگر شهری که دوست میداشتم ، داستان عاشقی پسر مردی کشاورز است که سخت دلباخته دختر خان شده است و هنگامی این داستان را روایت میکند که عشقش (هلیا) پس از گذر روزها از فرارشان از شهری که در آن کودکی خود را به دست جوانی سپرده بودند ، او را تنها رها کرده و به خانه بازگشته بود.
مرد عاشق به شهری باز میگردد که روزگاری به خاطر عشقش از آن گریخته بود و از آن طرد شده بود.به شهری که دوستش میداشت…و میگوید هیچ عشقی ماندگارتر از عشق به خاک نیست… !حتی عشقی که برایش از خاکت بگذری. مرد عاشق باز میگردد، اما میبیند که مادرش از غم دوری او مُرده و پدر نیز حاضر نیست او را ببیند.
هر چند داستان بار دیگر شهری که دوست میداشتم ، انباری از جملاتی لطیف و عمیق با مفاهیمی زیبا و تاثیرگذار است اما گاهی به نظر میرسد این کتاب ، یک کتاب داستان نیست ؛ گویی این جملات ، حرف دل نویسندهای است که روی کاغذ فریاد کشیده است تا بالاخره خوانده شود.
بخش دوم شامل پنج نامه به هلیا است و راوی اغلب میان خاطرات گذشته و حال پرسه میزند. پرشهای زمانی بسیار زیاد است و برای اینکه خواننده تفاوت میان دو زمان را متوجه شود، فونت کتاب تغییر میکند. در هر نامه، روای داستان رشته پیوند میان خود و هلیا را تنها در خواب میبیند؛ شهری که هلیا در آن خفته است را به شهری تشبیه میکند که به اندوه گورستانهای بیدرخت آراسته است. معتقد است که مسبب آنچه که بر سر او و هلیا آمده است، دستی است که با تمام قدرت آنها را به سوی تقدیر میراند و آنها فقط عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهاند.
جملات قصار و استعارههای به کار رفته از دیگر مواردی است که باعث میشود خواننده داستان را بیوقفه تا انتها بخواند، بدون آنکه آن را لحظهای زمین بگذارد؛ این جملات گاهی آنقدر ساده هستند که بهراحتی میتوان خواند و از روی آنها رد شد، گاهی چنان قابل تأمل و دشوار هستند که باید چند بار خواند و فهمید:
“تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوشِ بربادرفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچهایست بهسوی فضای نیلی و زنده دوستداشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشکها در میان درختان نارنج با هم چه میگویند، جیرجیرکها چرا برای هم آواز میخوانند، و چه پیامی سگها را از اعماق شب برمیانگیزد.”
کتاب «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» برای اولین بار در سال 1345 منتشر شد. این کتاب دارای سه فصل است:
- باران رویای پاییز
- پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره آباد
- پایان باران رویا
این مطلب را هم بخوانید: بهترین رمان های ایرانی که باید خواند
جملاتی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۲۶)
در هر ضربتی انتظار یک سپاسگزاری نهفته است. سپاسگزاری هلیا! این باید فریبت بدهد. باید روی نوارِ ذهنی حماقتْ قدم گذاشت. باید لبخند زد و زانوها را کمی خم کرد؛ اما نه برای سگها. سگها خوبتر از آدمها نوارِ حماقتشان را دریدهاند. هاری حد تمرّد است، حدِ گسیختنِ نوارهاست. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۳۱)
تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوشِ بربادرفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچهایست بهسوی فضای نیلی و زندهٔ دوستداشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشکها در میان درختان نارنج با هم چه میگویند، جیرجیرکها چرا برای هم آواز میخوانند، و چه پیامی سگها را از اعماق شب برمیانگیزد. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۳۶)
امکان، فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی است که پیروزی را بالای کلاهخودهای خود چون آسمان احساس میکردهاند. هر مغلوبی تنها به امکان میاندیشد و آن را نفرین میکند. هر فاتحی در درونِ خویش ستایشگر بیریای امکان است. امکان میآفریند و خراب میکند. امکاناتِ ناشناس، در طول جادهها و چون زنبوران ولگرد به روی گمنامترین گُلهای وحشی خانه میسازند. دروازههای هر امکانْ انتخاب را محدود کرده است. بسا که «خواستن» از تمامِ امکانات گدایی کند؛ اما من آن را دوست میدارم که به التماس نیالوده باشد. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۴۱)
به یاد داشته باش که روزها و لحظهها هیچگاه باز نمیگردند. به زمان بیندیش و شبیخونِ ظالمانهٔ زمان. صبح که ماهیگیران با قایقهایشان به دریا میرفتند به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفتهای برسانم. بیدار شو هلیا. بیدار شو و سلام سادهٔ ماهیگیران را بیجواب مگذار. من لبریز از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا روبهروی من بنشینی و گوش کنی. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۵۶)
هلیا! فراموشی را بستاییم؛ چرا که ما را پس از مرگِ نزدیکترین دوستْ زنده نگه میدارد و فراموشی را با دردناکترینِ نفرتها بیامیزیم؛ زیرا انسان دوستانش را فراموش میکند، کتابهایی را خوانده است فراموش میکند، و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را… آن را هم فراموش میکند. لیکن چگونه از یاد خواهی برد – سگها پارس میکردند – آن غروبهای نارنجی را که خورشیدِ آن غروبها بر نگاهِ من مینشست و نگاهِ من به روی قصر و تمام شیشههای قصر سایه میانداخت؟ (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۸۱)
شناسنامه کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
- عنوان: کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
- نویسنده: نادر ابراهیمی
- انتشارات: روزبهان
- تعداد صفحات: ۹۹
خواندن این کتاب رو همین امشب تموم کردم ،مثل اکثر نوشته ی های اقای ابراهیمی ناب بود وقتی داشتم میخوندمش انگار داشتم بخشی از زندگی خودم رو ورق میزدم گاهی وقت ها انقدر جملات کتاب مطابق با باورهام بود که برای خالی کردن هیجان و شادی سعی می کردم جملات رو حفظ کنم یا با یک خط مشخصشون کنم،حیرت انگیزه که کتاب انقدر احساساتیه که فقط با وجود کلمات گاهی انسان رو وادار به گریه میکنه گاهی هم وادار به تأمل عمیق…
مطمئنم که همین الان دوباره کتاب رو برمی دارم و شروع میکنم به خواندن چند باره
بینظیر بود بینظیر….
سلام
من کتاب های خیلی زیادی خوندم اما کتاب باردیگر شهری که دوست می داشتم بی شک یکی از بهترین و به یاد ماندنی ترین کتاب هاست
انقدر حس خوبی بهم داد که حتی عاشق اسم هلیا شدم و یک سال بعد که دختردار شدم اسمش رو هلیا گذاشتم.
بارها این کتاب رو خوندم عاااااااالیه